با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.
نویسنده : soheil
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــ ــــــــ ــــــ ـــــظار متــــــنـــــفــــــرم
نویسنده : soheil
من و تو در روزگاری با هم بودیم که نفس ها زندگی رو از آدمها می بریدند
در دریای زندگی غرق شدن
مفهومی به سادگی لبخند یک قاصدک
مفهومی به زیبایی تو داشتند
شیرینی شراب در روزگار ما همانند بوسه ای بود که از تو ستاندم
اما هم اکنون .........
من بی تو در این روزگار زندگی ندارم
من از خود بهانه ای برای زیستن نساختم
دوری ات زندگی ام را ویران
بلا ها را جان سوز
گریه های عمیق بی کسی لبخند نمی سازند
و نفس ها بی خود می آیند و میروند
و من مجنون تابی برای مردن ندارم
با من باش تا ثانیه ها رو به خواب برم
تا عشق برای بودنت را از هر نفس بسازم
باش با من تا روزگاری از با هم بودن را به دنیای خستگی ها هدیه کنیم تا آنان که خسته هستند عشق بیاموزند
من و تو در روزگاری باهم بودیم که گریه ها لبخند میساختند
بلا ها به سلامتی میباختند
نویسنده : soheil
از همه گذشتم به خاطر تو ، چشمهایم را بر روی همه بستم به عشق چشمهای تو
دیگر قلبم را به کسی ندادم به هوای داشتن یکی مثل تو
گفتم حالا که عهدی بستم و عهدی با من بستی ، وفادار بمانم و عشقم را به تو ثابت کنم
گفتم حالا که دوستت دارم و تو نیز گفته ای که مرا دوست داری تا نفس دارم با تو بمانم
روزها گذشت… روز و شبم با عشق و محبت های پوچت گذشت
من میگفتم از رویاهایم ، تو میخندیدی به آرزوهایم!
درد دلهای بی جواب ، چند شب است نیامده به چشمهای خواب ، عشق اینگونه جواب مرا داد ، تو به من پشت کردی و همان دلخوشی های پوچت، زندگی ام را بر باد داد!
روزی آمد که دیدم دستت درون دستهای کسی دیگر است ، قلبت مال من نیست و در کمین بیچاره ای دیگر است ، قلبت شلوغ شده و زندگی ات تباه ،
نمیدانم چرا تو آمدی و مرا شکستی ، من که نکرده بودم گناه!
تو لایقم نبودی ، حالا دیگر بی ارزشتر از آنی که حتی لحظه ای به تو فکر کنم ، برو که نمیخواهم فکرم را حتی با خیال بی خیالی تو خراب کنم!
این را نوشتم نه به خاطر اینکه به یادت هستم ، خواستم بگویم که بدون تو اینک خوشبخترین عالم هستم
خواستم بگویم که قلبم مال یکی است که حتی یک تارموی او را هم با یکی مثل تو عوض نمیکنم، تمام دنیا را به من بدهند او را ترک نمیکنم،
او جایش تا ابد در قلب من است ، هیچگاه به عشقش شک نمیکنم ….
یک روز میرسد قلبت را میشکنند ، تنها میمانی ، پشیمان میشوی ، در به در کوچه و خیابان میشوی و در حسرت روزهای با من بودن میمیری….
نویسنده : soheil
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …
نویسنده : soheil
عزيزم به هر جا که نگاه ميکنم تو را ميبينم. تصوير تو تنها چيزيست که چشمهايم
باور ميکند دستان لرزانم را دراز ميکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم
اما به يکباره محو ميشود و من به ياد مياورم که تو در کنار من نيستي.
چشمهايم را آرام مي بندم ، صدايت در گوشم ميپيچد
طنين خنده هايت همه جا
را پر ميکند ، بي اختيار لبخند ميزنم ولي صدايت دور و دورتر ميشود و من به
ياد مياورم که باز هم تو نيستي. چه شيرين است
تمام لحظه ها را به ياد تو بودن
دلم ميخواد با تو در کنار ساحل بنشينم سرم را
روي شانه ات بگذارم و امواج
آبي را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم.
دلم براي آرامش نيلگون امواج
تنگ شده. دلم هوايت را کرده است.
دوباره بيقرار شده ام
دوباره اين دل ديوانه براي ديدن تو
دلتنگ شده.... براي تو ...
نویسنده : soheil
برای تو می نویســـــــم
برای تویی كه قلبت پــــــــــاک است
برای تویی كه تنـــــــهایی هایم پر از یاد توست
برای تویی كه قلبم منزلگه عـــشـــــــــق توست
برای تویی كه احســـــاسم از آن وجود نازنین توست
برای تویی كه تمام هســـــــتی ام در عشــــــق تو غرق شد
برای تویی كه چشــــــمانم همیشه به راه تو دوخته است
برای تویی كه مرا مجذوب قلب ناز و احســــــــاس پاک خود كردی
برای تویی كه وجودم را محو وجود نازنیـــــن خود كردی
برای تویی كه هر لحـــــظه دوری ات برایم مثل یک قرن است
برای تو که هیچ وقت نفهمیدی دوستت دارم
برای تویی كه سـكوتــــــــــــــــــــت سخت ترین شكنجه من است
برای تویی كه قلبـــــــــت پـاک است
برای تویی كه در عشـــــــــــق ، قـلبت چه بی باک است
برای تویی كه عـشــــــقت معنای بودنم است
برای تویی كه غمــــــــهایت معنای سوختنم است
برای تویی که آرزوهایـــــــــت آرزویم است
نویسنده : soheil
به نام انکه ابر را گریاند تا گل بخندد
بیاد آنان که دوستشان داریم و نمی دانند
و
آنانی که دوستمان دارند و نمی دانیم.
صدای گام های آرام و نفس های سنگینش خبر آمدنش را به گوشم می داد.خورشید دست های ترک خورده را که سرما بی رحمانه دریده بود به کوه
گره می زد و به امید آنکه مرهمی جانش را بشوید سوار بر اسب افق می شد. از چشمان خواب گرفته ستاره می شد فهمید که چندین شب هست که
نخوابیده اند و به زحمت چشمک زنان ایستاده بودند . درختان خود را تکانی می دهند و شانه هایی را که زیر بار سنگین غربت سر به سجده گذاشته
بود را بلند می کند.و دست های خالی خود را به امید آسمان بالا می گیرد و از زخم هایی که تنه اش را آزرده بود ، گلایه می کرد.گل های محبت چهره
از نقاب خاک آلود خود می شویند و خوشه های گندم دست های همدیگر می گیرند و لباس های طلایی خود را می پوشند و بر جاده انتظار گلیمی از
گلبرگ های پرپر شده می اندازند و گل های شقایق بی آب که با چشمان اشک آلود در انتظارند این جاده را معطر میکنند.همه با چشمانه ملتمسانه گام
هایش را دنبال می کنند.پرستو پشت سرش می دوند.
بهار می آید.با کوله ای نقره ای رنگ که بر دوش می کشد و نسیم که از میان جنگل ها راه طولانی راطی کرده است را بی تاب می کند.بیشتر از این
زغال سیاه رنگ انتظار را بر دلشان نمی کشد و سو غاتی هر کدام را تقدیمشان می کند.لباسی از ابریشم سبز رنگ گه شکوفه های بلورین در آن
می درخشد را به درختان هدیه می کند ، به لب ساحل می رود و از کیسه اش هزاران نامه بیرون آورده و امواج تن ماسه ایی خود را به جلوی
گام هایش می اندازد و نامه ها را گرفته و برای مروارید هایی که در دور دست در انتظار هستند ، می برند ولی این بارهیچ گاه موهای آشفته ساحل
را شانه نمی کنند تا شن های مجسمه ای از رد پای بهار بتراشند.بید مجنون همراه بلبلان آواز می خواندو تن خود را در نسیم رها میکند و عاشقانه
میرقصد.کم کم اطرافش خلوت تر می شود.کنارم نشست و با لبخندی به چشمانش را به چشمانم گره زد.دستش را جلو چشمانم گرفت.دیگر هیچ جایی
را نمی دیدم.وجود از درون خالی می شد. انگار دیگر سایه ام روی زمین سنگینی نمی کرد و در آسمان ها هم قدم ابر ها شده بودم .
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم / راحت جان طلبم و از پی جانانه بروم
گر چه دانم به جایی نبرد راه غریب / من بهسوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت / رخت بر بندم تا ملک سلیمان بروم
به جایی رسیدیم که دیگر هیچ ابری به آنجا سرک نکشیده بود و صدای بال های پرنده ایی سکوت آسمان را نشکسته بود ،
بهار به انگشت گوشه ایی
از آسمان را نشانم داد، آنچه را که می دیدم را نمی توانستم باور کنم.فرشته ها بال های خود را گستره بودندو روی بال ها معشوقه ها
به انتظار نشسته بودند
که شاهزاده قلبشان با اسب سفیدبه دنبالشان بیاید.باورش سخت بود. من حق انتخاب داشتم تا یکی از آن ها را برای خود انتخاب کنم.
نگاهم بی اختیار زیر
درخت ها و کنار رود ها و چشمه ها را پرسه می زد تا اینکه در گوشه ای اسیرشد و دست و پای دلم به قل و زنجیر کشیده شد.
در انتخابش هیچ شکی نداشتم
می دانستم بهترین را انتخاب کردم.او نازنینی بود با تمام دیگران تفاوت داشت.گل های نیلوفر لباس زیبا بر تنش کرده بودند و
گل های یاس عطر نگاه سبزش شده
و آسمان وقف صدایش شده بود.فرصتم داشت تمام می شد،بهار دستم را می کشید و به سمت زمین میبرد.
به هر بهانه ای از بهار خواهش می کردم که مرا با خود نبردجدایی از او برایم سخت بود به بهار گفتم :اصلا من باید مراقبش باشم.
او تنهاست ، ستاره ایی حرفم را قطع کرد وگفت:
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم / هوادار کویش را چو جان خویش دارم
دیگر نتوانستم تحمل کنم.صدای ناله هایم اشک آسمان را در آورد.آخر این چه سوغاتی بود که سهم من شد.
حسرت... . چرا سهم من این است.تا کی باید چشمانم جاده انتظار را با اشک بشوید و ماه که از ناله هاین خسته شده بود گفت :
نگران نباش ، من مراقبش هستم ، دزدانه پرسیدم نامش چیست ؟ آرام در گوشم نام زیبایش را حک کرد .
چشمانم را بستم و مجسمه ای از قامت زیبایش در وسط قلبم ساختم.
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم / بصورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان باد شمالم / به گرد سرو خرامان قامت نرسیدم
پاهایم زمین را نوازش کرد فهمیدم که بار دیگر به سرزمین غریبان رسیدم.اما
اگر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
ز این سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
دستانش را از نگاهم برداشت بلند شد و رفت ، بی اختیار صدایش کردم بدون اینکه دیگر چیزی بگویم برگشت و لبخندی زدو گفت :
بهترین سوغاتی مال توست ولی ... دیگر چیزی نگفت ولی در نگاهش خواندم که امید داشته باش ، در انتظارش چند ورقی را ازدفتر فسرده
عمر ورق بزن .خواهد آمد ، خواهد آمد ...
منتظرت هستم
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم / تا به کی در غم تو ناله ی شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود / مگرش هم زسر زلف تو زنجیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات/ در یکی نامه محال است که تحریر کنم
نویسنده : soheil
و این اگر معجزه نیست پس چیست؟
خواب عمیق، روح زمختی راکه سالها در نسیان و بهت بود
نوازش پر پروانه ای آشفت...
و او را چنان بی خواب کرد که ماهها ست به دنبال پروانه می گردد،
که پروانه مشکی گوش خود دربدر غربت چشمان زمختی دگر است
و این است داستان غربت من و غریبی پروانه...
آشناوار آمد...
غریبانه رفت...
انگار می بایست شیره گلی زخمی را بمکد و برود.
و چه جانسوز است آمد وشدی چنین
که بیایی و نا آزموده بروی!
غریبه من...
گوش من هنوز واومانده نسیم ساحر پرهای توست
و چشم من همچنان خود را به خواب زده است
باشد باز بیایی و خواب مرا آشفته سازی
هرچند که خوابی دگر ندارم پس آشفتگی دگر برای چه
من خود آشفته ام
غریبه من
کاش بودی و با هم به آشیانه گل ها می رفتیم
نمی دانی چقدر دلم یک لحظه با تو بودن را می خواهد
نارون گردی کوچه ها
رز چینی کوی ها
برگهای پاییزی آشفته تر از من
همه و همه
آرزوی برگشت تو را دارند.
غریبه من دیگر از خیال هم خسته ام.
تو می توانی
بقول آن شاعر بزرگ 1
" تو توانایی بخشش داری
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی"
غریبه من
لحظه هایم بی تو کشنده است
نوش داروی من باش و
دلم را از نیش مردم نجات بده.
و شک نکن که من همچنان......
نویسنده : soheil
رای تو مینویسم؛ آری تو!
تویی که حالا پیوند خوردهای به الماسهای شب و روزم، تویی که نامت حک شده بر روی سنگ عادتم؛ و تویی که اگر بخواهم
حتی برای لحظهای فراموشت کنم، رنگ غروب میگیرد آسمان ابری جنونم!
بیا بنشین لحظهای؛ تا با تو سخن بگویم؛
بگویم تا بدانی بعد از حضورت در این وادی غم زده، چطور یکی یکی ستارههای امید، هویدا گشت بر گسترهی آبی احساساتم!
کاش بخوانی و بدانی و باور کنی که هر گاه اسمت لابهلای شببوهای دلم سر میزند، بیقراری نیز غنچه میکند در آستانهی وجودم؛
و از شادمانی دوست دارم بوسه باران کنم تندیس اسمت را؛ و به تقدس حضورت ایمان دارم ای نازنین غربتم!
چطور لحظههای با تو بودن را وصف کنم؟ آخر واژه و جمله، ناتوانتر و عاجزتر از آن است که بتواند، سرور احساساتم را در بر بگیرد،
اما میکوشم تا مجذوبترین واژه را برگزینم و تو را آگاه کنم از دقایق شیداییام!
بگذار تا بر پوستهی شب، تصویر تقدیر را ترسیم کنم و با تجسم حضورت، طلای خوشبختی را بپاشم لابهلای سنگ فرش بودنش...
بیا! تا آواز لبخند را بر صفحهی این کاغذ بیخط؛ بیارایم و تو عطر ترنم کلامم را ببخشی به قاب لحظههایت!
از عشق تو دفتری میسازم و با قلم ستایش، هر روز، بر یک ورقش، طنازی جنونت را میکشم که چطور مثل خون، در بند بند
وجودم جاری گشته و مجال نمیدهد تا به چیزی جز الفبای نامت بیندیشم!
تمنا را از تحرک سخنم بخوان و وصلهی دستانت را هرگز از این تاروپود تنهایم مگشا!
بگذار تا ابد زیر سایبان سبز صداقتت بذر امید بکارم و تو برای همیشه خورشید این آفتاب گردان بمانی!
نویسنده : soheil
پنجره را بگشا؛
بگذار لحظههای تاريکت با انوار آفتاب هم نفس باشد، بگذار گلهای حضورت، آسمان را تصوير هميشگی آستانهی وجودشان کنند
بگذار عطر زيبايی اين روزگار، سرک بکشد ميان واژههای مکتوبم!
روی سياهی خط ميکشم و آن را تا معطر ترين جمله امتداد میدهم، پس تو رايحهی اميد را استشمام کن از لابهلای کلماتم!
دلپذير ترين رنگ را ميکشم روی ديوارهی کلامم، تو هم آن را با آبیترين نگاهت تا انتها بدرقه کن!
خسته نشدی از اين بغض و گريه؟ از برای چه خون دل خوردن؟ قالب سکوت را بشکن و شيشهی درونت را از نو بساز؛ بگذار زنگار اضطراب
، بگريزد از دالان روحت! مجال نده تا الفبای غصه، جای خود را ميان ورقهای افکارت، تثبيت کند...
گمان کنم که بلور زيبای دلت اندکی کدر شده، پس بيا بياراييمش به هزار هزار یاس زمينی و اين رخت سياهی را برون کنيم از تن دقايق...
دکلمهی جنون را با قلمي از جنس طراوت، حک کردم روی لوح تقديرم؛ و میخواهم اکنون با دست خود، آن را راهيه جادهای کنم ک
ه از پايان نکويش ترديدی ندارم...
بتکدهی ماتم را ویران خواهم کرد با تبر اطمينانم و امروز ستايش را، تقديم تنديسی میکنم که ياد تولد دوبارهام را تداعیمیکند....
تو هم به ياریام بيا، تا تمام امواج سياه را به آتش افکنم و اطمينان دارم، شعلههای آتش زندگی من، جاودانهتر از آن امواج است....
مینشينم و باز قلم را سر میدهم روی سپيد ترين کاغذ آرزويم، تا طرح نام تو را برايم ترسيم کند....
آنگاه آن را مینشانم ميان قابی از رنگ سادگی و میگذارم تا ابد بماند کنار پنجرهی احساساتم
نویسنده : soheil
بازهم قرعه افتاد به نام بهار!
من سبزش را برگزیدم و اکنون به خانه آوردمش؛
تونیزبیا، و به جای لحظه های زنگار گرفته از غصه؛ تازگی را به پنجره ی اتاقت برسان و بگذار عطری از دل انگیزی بهار، سراغ توهم بیاید!
دوست نداری کوچه باغ دلت را به رنگ بهار بیارایی؟ پس تامل را کنار بگذار؛ تعجیل کن در این بزم باشکوه! شتاب اینجا نکوست توهم مانند من بی تاب باش؛
اکنون همه، شادمانی را در آغوش کشیده اند و به انتظار بهار، به روی تمام غصه هاشان، خط میکشند، بیا تا امتدادش را نشانت دهم، این خطوط به زلالی فصلی ختم خواهد شد
که شاید سیاهی را از تمامی دلها بشوید و مجال ورود ماتم را به آستانه ی هیچ خانه ای نخواهد داد...
تو هم دست در دست من بگذار و فرصت را از کف مده! اطمینان را به زیبایی بهار ببخش و مبادا تردید کنی که با او بودن خوشایند تر است تا کنج تنهایی ات بنشینی و
مکتوبات حسرت را ورق بزنی...
در را بگشا تا دلت هوایی بخورد! تا کی غصه و رنج و تلقین کج بختی؟؟! تا کی لعنت به تقدیر فرستادن؟؟! به خودت بیا! بگذار بهار بهانه ای باشد برای بودن تو در کنار بهترین ها؛
بگذار تو هم به تبرک آغاز تولدی دیگر از طبیعت؛ دلت را از غصه بتکانی و مگذاری غبار گذشته، شیشه های شفاف وجودت را کدر کند...
بیا؛
میدانم هنوز هم دلتنگی در چشمانت موج میزند، اما بیا تا به تو نشان دهم اگر با بهار همگام شوی، امید نیز به دیدارت خواهد آمد؛
امیدواری را پیوند همیشگی خانه ات کن تا دیگر، ردی از دلتنگی، تو را آزار ندهد....
اینگونه؛ به همه نشان خواهی داد، زندگی را تو میسازی، نه بخت و اقبال!
نویسنده : soheil
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
نویسنده : soheil